Friday, July 8, 2011

گفتند خدا همیشه با ماست، ای غم نکند خدا تو باشی*

در یک گوشه تاریک نشسسته بود. با هیچ کس حرف نمی زد. من در گوشه تاریک دیگر سالن نشسته بودم. جایی که من نشسته بودم گوشه نبود البته. میان یک سری آدم بودم که حرف می زدیم و پا می شدیم می رقصیدیم و باز می نشستیم و اینها. از او فقط مدل نشستن ش معلوم بود و آتش سیگارش و لیوان یکبار مصرف سفید بزرگی که هی با بطری کنار دستش پرمی شد. همیشه همین است. زیاد می نوشد. دست کم سه برابر بقیه آدم ها می نوشد و هیچ معلومش نمی شود. من از مدل آدم هایی که زیاد می نوشند بیزارم. از مدل آدم هایی که زیاد سیگار می کشند هم. حتی از مدل آدم هایی که همه اش یک گوشه تنها می نشینند و زل می زنند به این گوشه ای که پر از آدم است. اما  می دانید؟ همه اش یک طور لامصبی بهش می آید. حقیقت این بود که ازش خوشم می آمد و دلم می خواست فکر کنم به من زل زده. به من زل زده بود. تصمیم گرفتم بهش زل بزنم. مطمئنن او از زل زدن من چیزی نمی دید. چون از این گوشه تاریک تا آن گوشه تاریک یک عالم آدم رقصان بینمان بود. حتی می شد تصور کرد که من به آنها زل زده ام. شاید حتی او هم به آدم های رقصان زل زده بود. می دانید؟ زل زدن برای من اصلن کار راحتی نیست. حالا چه به آدم های رقصان  باشد چه به سایه مردی که درگوشه تاریک سالن نشسته و می نوشد. آدم بعد از سی ثانیه حوصله اش سرمی رود. مخصوصن که آدم کفش های دلربایی پایش باشد که نشستن باهاشان ممکن نباشد. بس که انگار برای رقصیدن طراحی شده اند فقط. حوصله ام خیلی زود سررفت و به آدم های رقصان ملحق شدم. جای خوبی از رقص بود. اوج آهنگ بود و اوج رقص و کلن اوج همه چیز. من معمولن در این لحظه های اوج دستهایم در هوا می چرخند. فکر کنم همه اش از زمان همان حالا، حالا حالا حالای همه دستا به بالا نشات می گیرد. در لحظه های غیر اوج مدل دیگری می رقصم که دست هایم معمولن بالا نیست. بگذریم. جای خوبی از رقص بود و دست هایم روی هوا داشت آزاد و رها می چرخید که یک نفر مچم را گرفت. مچ دست راستم را گرفت و کشید آن طرف. من طبعن دنبال مچ دست راستم کشیده شدم آن طرف و ازآنجایی که کفش های دلربا برای رقصیدن طراحی می شوند و نه کشیده شدن، تعادلم را از دست دادم و خیلی محکم به بغل آقای دست-کشنده پرتاب شدم و بعله. خودش بود. البته وسط مهمانی به آن شلوغی خانوادگی جای این ژانگولاربازی ها نبود و داشتم توی دلم به آقای دست-کشنده می گفتم دیدی زیاد نوشیدی بدبخت. همانطور که هنوز محکم مرا در بغلش نگه داشته بود گفت ببخشید. خیلی صدات کردم نشنیدی. باز داشتم فکر می کردم یک طوری که کر نشود بگویم می خوای حالا ول کنی؟ اما باز کردن دهانم کافی بود تا پرده گوشش پاره شود. با تقریب خوبی می شد گفت روی گوشش فرود آمده بودم. می دانم که می خواست قدرت ماهیچه هایش را به رخم بکشد. ظاهر قضیه این بود که روی پاهایم ایستاده بودم. حقیقت اما این بود که روی هوا نگهم داشته بود. به اندازه کافی که به رخم کشید رهایم کرد و یک قدم بزرگِ فیلی رفت عقب. قدم بزرگ فیلی اش خیلی بزرگ خوبی بود. من کلن در رقصیدن آدمِ حفظ فاصله ام. یعنی از یک حدی که آدم ها بهم نزدیکتر باشند رقصم مختل می شود. البته اعتراف می کنم که از این بغل اتفاقی خوشم آمد و در همین صحنه از کفش های دلربایم تشکر می کنم

* شعر از خودش‏