Wednesday, June 20, 2012

از توی آن آسمانی که بودم آمدم روی زمین. آن آسمانی که لانگ دیستنس آدم را می برد. که یک جای دلت را میبرد گره می زند به رویا و نمی توانی دیگر به زمینی ها وصل شوی. زمین آمدنم البته آنقدرها هم با شکوه نبود. بیشتر شبیه آدم و حوا بود که یک مرتبه پرت شدند در یک برهوت سرد و تاریک. آن هم جدا جدا. بعله. این طور شد که ما زمین آمدیم و فهمیدیم که زندگی یعنی اینکه با یکی از همین کج و کول های دور و برت دوست شوی. که در ایستگاه مترو هم را ببوسید و طی روز هی برای هم اس ام اس بفرسید و گاهی روی یک تخت بخوابید. که چیزی از تنهایی ت قرار نیست کم کند و دنیا را جای زیباتری قرار نیست کند و آن آدم آنجاست صرفن که باشد. گاهی خیلی خوب است. گاهی روی اعصابت است، گاهی هم بود و نبودش فرقی نمی کند. این طوری که به کل قضایا نگاه کنی آنقدرها هم عجله نمی کنی که رسمن بروی توی رابطه. هی به بهانه های مختلف امروز فردا می کنی. یک مدت میگویی مهمان دارم، یک مدت میگویی اعصاب ندارم حالا باشد برای بعد و همین طور میگذرد. اما می دانی که یک روز می آید و او هم می داند و همان طور که سیگارش را توی جاسیگاری شیشه ای می تکاند توی چشم هات زل می زند و می گوید باشه صبر می کنم. نه اینکه خیلی سطح گذشت یا درک بالایی داشته باشد ها، او هم مثل خودت می داند که آش دهن سوزی نخواهید بود برای هم. یکی دو ماه این طرف آن طرف فرقی نمی کند. 

Monday, June 18, 2012

اين آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم*

شب بود. تاریک شده بود یعنی. توی دلم یک جوری بود. یک افسوس کوچکی داشتم از همه حسرت هایی که همیشه حسرت می مانند. یک افسوسی که درحال مستی می شود اندوه. نشسته بود کنارم. هی لیوانم را پرمی کرد می داد دستم. هی می نوشیدم می دادم دستش. بهش گفتم نگذار اینقدر تند بنوشم. نمی توانم بروم خانه. گفت تند بنوش. خودم می برمت خانه. تازه به صرافت افتادم نگاهش کنم. داشتم فکر می کردم چشم هاش چه خوب است. بهم گفت دختر چشم هات چه خوب است. خنده ام درآمد. گفتم گرسنه ام. بلند شد رفت برایم خوراکی آورد. گفتم شامپاین می خواهم. بلند شد رفت شامپاین آورد. گفتم دود خفه ام دارد می کند. بلند شد پنجره را باز کرد. هی مست تر می شدم. حسرتم اندوه تر می شد. دستم را حلقه کردم دور بازویش. گفتم نرو. پرسید کجا نرم؟ گفتم نرو. هیچ جا. باقی مهمانی را همان طور ساکت نشستیم روی مبل. تا وقتی که گفت باید بروم. می دانستم بالاخره می گوید. حلقه دستم را باز کردم گفتم برو. گفت می دانی که به مترو نمی رسم. می دانستم. نیازی به توضیح نبود
* حافظ

Saturday, June 16, 2012

تنهام درخانه. مدتی بود شب درخانه تنها نبودم. تنها که باشم لباس نمی پوشم. راحت تر است. این را البته اولین بار در اتاق کوچک انفرادی خوابگاه کشف کردم. متعلقات سرتاپام عبارت بود از گوشواره، تی شرت، شورت، ساعت،  دمپایی. تی شرت را هم وقتی سردم می شد می پوشیدم بیشتر.حالا شش ماه است که دیگر تنها زندگی نمی کنم و شش ماه بود که اینطوری لباس نپوشیده بودم. بماند که برای همخانه فعلی م لباس و پوشش مفهوم خاصی ندارد، برای من ولی هنوز چرا

Sunday, June 10, 2012

عصر یکشنبه

 برنامه ت واسه امروز عصر چیه؟ سوالش پرتم می کند به سال های دور.. پرتم می کند به خیابان های داغ تهران با گوشی موبایل سفید کوچکی که این جمله را با همین صدا و همین آهنگ بارها درگوشم تکرار کرده بود.. پرتم می کند حتی به رستوارن پایین خیابان گیشا که اولین قرارمان را گذاشته بودیم.. سوالش پرتم می کند به آن روزهایی که همین قدر دم دست هم بودیم.. خانه هامان حتی در یک کوچه بود.. از اتاق من تا اتاق او ده دقیقه میشد
برنامه امروز عصر مرا برای چه می پرسی حالا.. وقتی هیچ جایش قرار نیست حتی ردی از تو باشد..ه
می پرسد الو؟ قطع شد؟ 
می گویم نه. هستم. اما دور. می فهمی که؟

Friday, June 8, 2012

حالایی که دیر بود..

آخرین بار دست هاش بود که دلم را برده بود. گره پهن انگشتان مردانه اش. پشت میز کافه شوکا نشسته بود و به آفتاب کم زور زمستان خیابان های تهران نگاه می کرد و می گفت دلم برای آفتاب تنگ شده بود. من فکر می کردم که در این سه سال شانه هاش چه پهن تر شده. صدایش هنوز دلم را می برد. خسته بودم از خودم. از این همه خواستن که حبس کرده بودم درونم این همه سال.. که تمام نمی شد و نمی شد و نمی شد. از اینکه با نگاه کردنش خستگی چشم هام در می رفت. فکر کرده بودم دنیا چه بی رحم بوده که در این سه سال حتی نتوانسته بودم نگاهش کنم. هی از خودم پرسیده بودم این همه خواستن از کجاست. از کجا بود؟ نمی دانستم
.
کف دستم را مینشانم کف دستش. انگشت هایم یک بند انگشت کم دارند تا به او برسند. از خودم می پرسم چه شد که از آن همه خواستن رها شدم؟ که دست های دیگری دلم را بردند؟.. نمی دانم. فقط می دانم که آدم یک جایی در زندگی باید رنجش را متوقف کند
می بوسدم. می بوسمش. به جای آن همه سالی که نبوسیده بودیم همرا. می بوسمش و می فهمم عاشقی دور و دیر یعنی چه. دورش را که آن همه سال زندگی کردم.. دیرش یعنی حالا.. حالایی که اینجاست و برای من انگار غریبه است
روی لبه ی پل نشسته بودم و پاهام بالای رودخانه آویزان بود. باد کم زوری می پیچید زیردامن و میان موهام. این طرف پل، روی نیمکت نشسته بود و کفش های سرخابی من لنگ به لنگ کنارش افتاده بود. همه چیز سرجای خودش بود انگار. من، رودخانه، ایفل، کفش هام، او و کاپشن آبی ش که اول بار در عکس های سفر ایتالیاش دیده بودم. من بودم و او بود و هیچ تمنای پنهانی نبود.. من بودم و او بود و ماه کاملی که تنها قشنگ بود
.

Sunday, June 3, 2012

مسافر. دو

توی تخت است که می توانی بفهمی تار و پود وجود یک آدم چطور در هم تنیده شده. رفتارآدم ها در تخت با هم فرق دارد. همان طور که ادبیاتشان. یک سری آدم ها هستند که پا به پای احساسشان  می برندت جلو. برایشان لحظات با تو بودن مصداق بیرونی یک احساس درونی ست.  احساس و لذت درشان به هم تنیده شده یعنی. گوشه های مختلف وجودشان با هم درصلح است و این یگانگی در ریزترین حرکت ها و کلمه هاشان -حتی بیرون از تخت- نمود می کند  و این همه یک آرامش ماندگار تزریق می کند زیر پوستت انگار. در مقابل بعضی ها هستند که با اولین خیزش های دستشان روی پوست برهنه شانه هات رشته رشته ی گسسته ی درونشان را لمس می کنی انگار. رفتار و کلامشان به هیچ گوشه دیگر وجودشان وصل نیست و برای من با این آدمها خوابیدن مثل چشم بسته از یک بلندی پریدن است. حس پریدن، لذت رها شدن، گرچه وسوسه ی کِشنده ایست، اما گاهی هم در یک صبح نیمه آفتابی غرق در طعم تلخ سیگارِ بوسه های بی وقفه، نپریدن می تواند تنها انتخاب محتاطانه برای هنوز داشتن درخشش آفتاب روزهای بعد باشد