Monday, May 14, 2012

*خیز ازین خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو..

 نمی دانم چرا اسمش در دهانم نمی چرخید. دوبار به اشتباه موقع صدا زدن اسم اکسم را گفتم. خیلی واضح و شمرده. یکبار وقتی دستم می چرخید دور انحنای بازویش، یکبار دیگر صبح زود که خودم را می چپاندم زیر پتویش. اسم هاشان هیچ ربطی هم به هم ندارد. خودشان هم. خوبی ش این است که به رویم نیاورد. هیچ وقت به رویم نمی آورد. استاد فهمیدن آدم هاست. استاد قضاوت نکردن است، پریشان نشدن، استاد دوست داشتن آرام مطمئن. از آن مردها که کنارشان بی هیچ ترسی زن می شوی. از آن مردها که دارندت بی که دنیایت را ازت بگیرند. استاد رفتن آرام است وقتی بشنود برو. استاد برگشتن های بی صدای نرمالوست.. 
وقتی می رفت خواب بودم. شروع کرد به پیشانی م را بوسیدن. درست از روی خطی که موها می رویند. رفت پایین تا کنارگوش، آمد بالا گوشه ابرو.. پشت پلکم را که بوسید، دلم لرزید. گفتم برو. گفت دوستم دارد و رفت. می دانم که از هم خبرنخواهیم گرفت تا بار بعد که بیاید. یا من بروم. اگر بار بعدی باشد..

*دیوان شمس با صدای داریوش 

Thursday, May 3, 2012

مسافر.یک

زنگ زد. خیلی دیر به دیر زنگ می زند. دلش که تنگ می شود. دلش دیر به دیر تنگ می شود. دیر به دیر یعنی ماهی یکبار مثلن. پرسید چه خبر؟ پرسیدم در وبلاگم نخواندی؟ گفت تا وقتی که خودت را دارم که با چاشنی خنده و هی تکرار اسمم و کامنت اینتراکتیو برایم حرف بزنی، یک خط هم از وبلاگت نمی خوانم. پرسیدم: یعنی الان خودم را داری؟ ساکت شد. گفت بپر توی اسکایپ. من؟ از آن روزهای گهی م بود. امروز هم هست اتفاقن. لذت بخش بود اتفاقات را برای یکی تعریف کردن که هی وسطش نگوید آره توی وبلاگت خواندم. با مزه بود که هیچ چیز از زندگی م نمی دانست. مثل من که هیچ چیز از زندگی او نمی دانم. بدی ش این است که حال گهی از اسکایپ منتقل می شود. از وبلاگ هم. فرداش اس ام اس زد که بلیط گرفتم برای فلان تاریخ، هستی؟ پرسیدم چرا؟ چه خبر شده؟ گفت دلم تنگ شده. همین. همه چیز زندگی ش همین قدر ساده و رک و پوست کنده ست