Thursday, May 3, 2012

مسافر.یک

زنگ زد. خیلی دیر به دیر زنگ می زند. دلش که تنگ می شود. دلش دیر به دیر تنگ می شود. دیر به دیر یعنی ماهی یکبار مثلن. پرسید چه خبر؟ پرسیدم در وبلاگم نخواندی؟ گفت تا وقتی که خودت را دارم که با چاشنی خنده و هی تکرار اسمم و کامنت اینتراکتیو برایم حرف بزنی، یک خط هم از وبلاگت نمی خوانم. پرسیدم: یعنی الان خودم را داری؟ ساکت شد. گفت بپر توی اسکایپ. من؟ از آن روزهای گهی م بود. امروز هم هست اتفاقن. لذت بخش بود اتفاقات را برای یکی تعریف کردن که هی وسطش نگوید آره توی وبلاگت خواندم. با مزه بود که هیچ چیز از زندگی م نمی دانست. مثل من که هیچ چیز از زندگی او نمی دانم. بدی ش این است که حال گهی از اسکایپ منتقل می شود. از وبلاگ هم. فرداش اس ام اس زد که بلیط گرفتم برای فلان تاریخ، هستی؟ پرسیدم چرا؟ چه خبر شده؟ گفت دلم تنگ شده. همین. همه چیز زندگی ش همین قدر ساده و رک و پوست کنده ست

No comments:

Post a Comment