Saturday, December 15, 2012


اصلن از کجا شروع شد؟ از نمکی. نمکی رو خیلی بچه بودم تماشا کردم. وای که میستادم، تلویزیون درست جلوی صورتم بود. نمکی با چشای گردش صدا میکرد کدخداااا.. لحن کش دار صداش، تو خیابون که اذیتش میکردن، اصلن این تصویرا و صداها شدن جزو خاطرات بچگیم. فکر کنم اولین فیلمی بود که سرش گریه کردم. اینا رو میخواستم بنویسم. که اولین فیلم ها مثل اولین عشق ها و مثل اولین پس زده شدن ها و مثل همه اولین های دیگه، فقط یه فیلم و یه عشق و یه برک آپ نیستند. یه تجربه ن.
اینا رو می خواستم بنویسم. نمکی، بچگی، احساس، عشق اول. تجربه اول.. این کلمه ها رو که توی پاراگراف بالا داشتم کنار هم مینشوندم رادیو میگفت که امروز در پاریس روز حمایت از هم جنس گراهاست. انگار این خبر آخرین تکه یه پازل رنگ و رو رفته ی محقر بود که بعد این-همه-سال، کامل شد. اولین کراشم رو در سن سیزده سالگی داشتم. و به یکی از دخترای مدرسه مون. همون سال بالغ شدم. روز تولد سیزده سالگی م پریود شدم برای اولین بار. خیلی ساده لوحانه فکر میکردم مال همه از روز تولدشون شروع میشه. کلن از سیزده سالگی خیلی بدم میاد. خیلی سن کمی بود واسه این همه تجربه تازه. آدم واقعن ناتوانه. نمیدونه باید چیکار کنه. دختره تو سرویسمون بود. چندماه گذشت. جرئت نداشتم به کسی بگم. اصن نمیدونستم چی باید بگم. چیکار کردم فکر میکنین؟ دقیقن همون کاری که آخرین بار وقتی عاشق شده بودم انجام دادم. تنها راهی که هنوز هم بلدم. نامه نوشتم. کاری که دقیقن هربار تکرار کردم. هر نامه ای رو هم داشتم میذاشتم توی پاکت، احساس میکردم منحصربه فردترین روش ابراز عشق عالمه. چقدر ما آدما توهم تحول داریم. ما همونیم. همونیم که زاده شدیم. همون دختربچه ی سیزده ساله ی لالِ کنار پنجره اتوبوس لکنته سرویس راهنمایی. یادم نیست قضیه چقدر کش پیدا کرد و کی تموم شد.. اما اولین گرایشاتِ کنجکاوانه ای که به پسرها پیدا کردم دبیرستانی بودم. و اولین باری که حقیقتن عاشق یه پسر شدم سال دوم دانشگاه. که دوستانم از تعجب شاخشان ترکیده بود که ما فکر میکردیم تو هیچ وقت از هیچ مردی خوشت نیاید. اما واقعن اینطوری بودم که باید طرف حسابی مالی میبود که در یاد من میماند. مثل حالا نبودم که دلم با یک نگاه برود.. بماند. خیلی مادربزرگانه شد پستم. از نمکی شروع شد به اتوبیوگرافی نویسنده ختم شد.
.

Saturday, September 29, 2012

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است؟

یک عالم کار دارم که همه شان جلوی چشمم دارند رژه می روند. خودم اما پهن شده ام روی تخت گنده دونفره گوشه اتاق کوچکم و دلم دارد او را می خواهد. سرما خوردم. تب دارم. استخوان هایم هم درد میکند. دوتا قرص سرماخوردگی خوردم و همین است که پهنم. نشستن هم حتی به نظرم سخت می آید چه برسد به بلندشدن. آخرین بار که اینجا بود مریض بودم. پتوی داغ می گذاشت روی دلم. صبحانه ام را می آورد توی تخت. دست های سردش را می گذاشت روی گردن داغم و می گفت تب داری. تب نداشتم. امروز  که تب دارم اما نبودنش دارد دهن کجی می کند. سرم درد می کند. آخرین بار که اینجا بود هم سرم درد می کرد. گیره ی خرچنگی را از پشت سرم باز کرد و صورتش را فرو برد در توده ضبر موهام.. صدای یواش بوسه هاش را می شنیدم. بوسه های ریزی که تمامی نداشت. از روی سرم شروع می شد تا انتهای ول موها روی ملافه سفید ادامه داشت.  بیشتر از اینکه عاشق من باشد عاشق موهام است و به هیچ وجه کتمان نمی کند. میتواند ساعت ها صورتش را در پیچ و تاب موهای ول روی شکاف کتف ها فرو کند و نفس بکشد. اینقدر همانجا می ماند تا صدایش بزنم. بعد شروع می کند گره کورهای موها را با انگشت های کشیده اش باز کردن. من کلن علاقه ای به باز شدن گره موهام ندارم. چون خیلی زود دوباره گره می خورند. اینجا که باشد یکی از برنامه های ثابتمان این است که من هی موهام را با گیره خرچنگیم جمع می کنم بالای سرم، او هی گیره را باز می کند و کله اش را فرو می کند میان موهام. گاهی فکر می کنم اصلن مرا بغل می کند تا به موهایم نزدیک شود. یعنی من برایش یک توده گوشت آویزان از موهایم هستم. مانعی که بالاخره باید رد کند
نمی دانم. اما یک روز نه چندان دور موهایم را از ته می تراشم و کلاه-گیسشان می کنم و پست می کنم در خانه اش
.

Saturday, September 15, 2012

دختری که از پشت عاشق شد

میدانم. آخرش عاشق پشت گردن پسرکی می شوم که در مترو کتاب می خواند. بعد هرروز و هرشب در متروهای این شهر بزرگ عاشق پرور سرگردان می شوم.. بدنبال پشت گردنی که گم کرده ام.. و به امید بوسه ای که روی اولین مهره برآمده اش بنشانم و همه جانم مورمور شود

Saturday, September 1, 2012

کاش باز عاشق می شدم

همین روزها یک مداد هاش بِ میخرم و روی مقوای غمگین خاکستری کوچک نقش تن برهنه ام را از پشت می کشم. همانطور که به پلهو روی تخت زیر پنجره دراز شده ام و نور مهتاب منحنی تنم را روشن کرده و باد پرده تور سبک را بالاسر پیکر سنگینم می رقصاند همانطور که دود سیگارش را از کنج تاریک اتاق..
همین روزها یک مداد هاش بِ برای خودم میخرم..

Sunday, August 5, 2012

اووو شانزه لیزه

روی صندلی مترو نشسته بودم و کیف نسبتا بزرگم را بغل کرده بودم. پاهایم انگار مال من نبود. نمی دانم چندساعت راه رفته بودم. از روی کدام پل ها رد شده بودم و به کدام رستوران ها سرزده بودم. مردی در کابین مترو ساز می زد و میخواند اُووو شانزه لیزه.. صدای آوازش لابه لای سروصدای زیاد قطار و ساز خشن ش گم میشد و باز دوباره پیدا میشد. پاهایم گزگز میکرد و چشم هایم گاهی روی هم می رفت و با تکان بعدی قطار باز میشد و اووو شانزه لیزه...مرد سیاه پوست با گونه های استخوانی و شقیقه هایی با رگ های ملتهب روبرویم نشسته بود. پشتش صاف بود و چشم هایش بسته. در فاصله بین بسته شدن چشم هام و محو شدن صداها حواسم بهش بود. به موهای سفید خیلی کوتاهی که گرد گرد روی پوست سیاهش روییده بود.. اووو شانزه لیزه..سرش را به طرفم برگرداند و نیم خیز شد. پوستش مدام روشن تر میشد و موهایش تیره تر. مثل عکسی که در تاریکخانه ظاهر شود. وقتی پیشانی ش درست جلوی پیشانیم بود چشم هایش را باز کرد. خودش بود. با گونه های استخوانی و موهای سیاه کوتاه. پیشانی ش را گذاشت روی پیشانی م.. طوری که لبهایش هم دور بود هم نزدیک. بعد انگار توی تخت، زیر پتو غلت زدیم یا نمیدانم چه شد اما روی پله برقی بین سالن های مترو ایستاده بودیم. پیشانی هامان روی هم بود و دست هایش دور کمرم. انگشت های کشیده اش روی پارچه پیرهنم بازی می کرد. از زیر چشمم لبهایش معلوم بود و گل های قرمز دامن سیاهم که با باد می رقصید.. روی پله آخر چرخیدیم یا زیر پتو نمیدانم.. اوووو شانزه لیزه...محکم به بازوهایش چنگ زدم اما کیف بزرگم در دستهایم فشرده شد. پاهایم گزگز میکرد. مرد سیاه پوست با گونه های استخوانی و موهای سفید کوتاه روبرویم نشسته بود. چشم هایش هنوز بسته بود. انگار هیچ وقت به دنیا نیامده بود.
.
لینک موزیک: شانزه لیزه

Sunday, July 15, 2012

و عشق یعنی از یکدگرآویختن*

  آیا سکس بدون عشق چیزی کم دارد؟ در اینکه سکس همراه با عشق انسان را به درجه لذت والاتری می رساند شکی نیست. و خب طبعن اگر انسان عاشق کسی باشد به سکس با غیر او میلی نخواهد داشت. اما اگر انسان عاشق کسی نباشد چه؟ آیا اگر به  سکس بدون عشق عادت کنیم کلن مفاهیمی مثل عشق و رابطه موضوعیتشان را برایمان از دست می دهند؟ اگر این مفاهیم از دست بروند، آیا در زندگی چیزی از دست داده ایم؟ آیا داریم کم کم به دراکولایی تبدیل می شویم که یک روز در زندگی ازش می ترسیدیم؟ آیا داریم میرسیم به روزی که از خودمان هم بترسیم؟ اگر جواب به این سوالات مثبت باشد یعنی ما باید مدام عاشق یک نفر باشیم و آن نفر ور دل ما باشد تا ما دراکولا نباشیم. آیا اینکه چندین سال است در زندگی عاشق کسی که ور دلمان باشد نیستیم یعنی این نیست که همین طوری هم دراکولایی هستیم برای خودمان؟ ما در هر صورت باید از خودمان بترسیم؟ یا چه؟
.
* نامجو

Tuesday, July 10, 2012

و قسم به آن لحظه ای که در تخت، در بغل سفت و سختش که هستی، خوابش می برد. و هی که خواب ترش میبرد شل تر و سنگین تر می شود. تو گردنت را میچرخانی و زل میزنی به دهان نیمه باز و نفس های آرامش. اگر زیاد طول بکشد البته می تواند بسیار حوصله سربر باشد. آدم دلش نمی خواهد پسر توی تخت بخوابد می دانید که. من دلم میخواهد آنی باشم که زودتر خوابش میبرد، یا دیرتر بیدار میشود. اما متاسفانه هیچ گاه به این آرزو نمی رسم. بس که پسرها مثل خرس می خوابند و حتی از بغل شل و سنگینشان هم که بیایی بیرون معمولن بیدار نمی شوند. و قسم به آن دم که بیدار می شوند وهنگام پایین آمدن از تخت دست می اندازند دور کمرت و به همان بغل سفت و سخت برت می گردانند
و باشد که بازگشت همه مان به بغل های سفت و سخت باشد