Saturday, December 15, 2012


اصلن از کجا شروع شد؟ از نمکی. نمکی رو خیلی بچه بودم تماشا کردم. وای که میستادم، تلویزیون درست جلوی صورتم بود. نمکی با چشای گردش صدا میکرد کدخداااا.. لحن کش دار صداش، تو خیابون که اذیتش میکردن، اصلن این تصویرا و صداها شدن جزو خاطرات بچگیم. فکر کنم اولین فیلمی بود که سرش گریه کردم. اینا رو میخواستم بنویسم. که اولین فیلم ها مثل اولین عشق ها و مثل اولین پس زده شدن ها و مثل همه اولین های دیگه، فقط یه فیلم و یه عشق و یه برک آپ نیستند. یه تجربه ن.
اینا رو می خواستم بنویسم. نمکی، بچگی، احساس، عشق اول. تجربه اول.. این کلمه ها رو که توی پاراگراف بالا داشتم کنار هم مینشوندم رادیو میگفت که امروز در پاریس روز حمایت از هم جنس گراهاست. انگار این خبر آخرین تکه یه پازل رنگ و رو رفته ی محقر بود که بعد این-همه-سال، کامل شد. اولین کراشم رو در سن سیزده سالگی داشتم. و به یکی از دخترای مدرسه مون. همون سال بالغ شدم. روز تولد سیزده سالگی م پریود شدم برای اولین بار. خیلی ساده لوحانه فکر میکردم مال همه از روز تولدشون شروع میشه. کلن از سیزده سالگی خیلی بدم میاد. خیلی سن کمی بود واسه این همه تجربه تازه. آدم واقعن ناتوانه. نمیدونه باید چیکار کنه. دختره تو سرویسمون بود. چندماه گذشت. جرئت نداشتم به کسی بگم. اصن نمیدونستم چی باید بگم. چیکار کردم فکر میکنین؟ دقیقن همون کاری که آخرین بار وقتی عاشق شده بودم انجام دادم. تنها راهی که هنوز هم بلدم. نامه نوشتم. کاری که دقیقن هربار تکرار کردم. هر نامه ای رو هم داشتم میذاشتم توی پاکت، احساس میکردم منحصربه فردترین روش ابراز عشق عالمه. چقدر ما آدما توهم تحول داریم. ما همونیم. همونیم که زاده شدیم. همون دختربچه ی سیزده ساله ی لالِ کنار پنجره اتوبوس لکنته سرویس راهنمایی. یادم نیست قضیه چقدر کش پیدا کرد و کی تموم شد.. اما اولین گرایشاتِ کنجکاوانه ای که به پسرها پیدا کردم دبیرستانی بودم. و اولین باری که حقیقتن عاشق یه پسر شدم سال دوم دانشگاه. که دوستانم از تعجب شاخشان ترکیده بود که ما فکر میکردیم تو هیچ وقت از هیچ مردی خوشت نیاید. اما واقعن اینطوری بودم که باید طرف حسابی مالی میبود که در یاد من میماند. مثل حالا نبودم که دلم با یک نگاه برود.. بماند. خیلی مادربزرگانه شد پستم. از نمکی شروع شد به اتوبیوگرافی نویسنده ختم شد.
.

Saturday, September 29, 2012

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است؟

یک عالم کار دارم که همه شان جلوی چشمم دارند رژه می روند. خودم اما پهن شده ام روی تخت گنده دونفره گوشه اتاق کوچکم و دلم دارد او را می خواهد. سرما خوردم. تب دارم. استخوان هایم هم درد میکند. دوتا قرص سرماخوردگی خوردم و همین است که پهنم. نشستن هم حتی به نظرم سخت می آید چه برسد به بلندشدن. آخرین بار که اینجا بود مریض بودم. پتوی داغ می گذاشت روی دلم. صبحانه ام را می آورد توی تخت. دست های سردش را می گذاشت روی گردن داغم و می گفت تب داری. تب نداشتم. امروز  که تب دارم اما نبودنش دارد دهن کجی می کند. سرم درد می کند. آخرین بار که اینجا بود هم سرم درد می کرد. گیره ی خرچنگی را از پشت سرم باز کرد و صورتش را فرو برد در توده ضبر موهام.. صدای یواش بوسه هاش را می شنیدم. بوسه های ریزی که تمامی نداشت. از روی سرم شروع می شد تا انتهای ول موها روی ملافه سفید ادامه داشت.  بیشتر از اینکه عاشق من باشد عاشق موهام است و به هیچ وجه کتمان نمی کند. میتواند ساعت ها صورتش را در پیچ و تاب موهای ول روی شکاف کتف ها فرو کند و نفس بکشد. اینقدر همانجا می ماند تا صدایش بزنم. بعد شروع می کند گره کورهای موها را با انگشت های کشیده اش باز کردن. من کلن علاقه ای به باز شدن گره موهام ندارم. چون خیلی زود دوباره گره می خورند. اینجا که باشد یکی از برنامه های ثابتمان این است که من هی موهام را با گیره خرچنگیم جمع می کنم بالای سرم، او هی گیره را باز می کند و کله اش را فرو می کند میان موهام. گاهی فکر می کنم اصلن مرا بغل می کند تا به موهایم نزدیک شود. یعنی من برایش یک توده گوشت آویزان از موهایم هستم. مانعی که بالاخره باید رد کند
نمی دانم. اما یک روز نه چندان دور موهایم را از ته می تراشم و کلاه-گیسشان می کنم و پست می کنم در خانه اش
.

Saturday, September 15, 2012

دختری که از پشت عاشق شد

میدانم. آخرش عاشق پشت گردن پسرکی می شوم که در مترو کتاب می خواند. بعد هرروز و هرشب در متروهای این شهر بزرگ عاشق پرور سرگردان می شوم.. بدنبال پشت گردنی که گم کرده ام.. و به امید بوسه ای که روی اولین مهره برآمده اش بنشانم و همه جانم مورمور شود

Saturday, September 1, 2012

کاش باز عاشق می شدم

همین روزها یک مداد هاش بِ میخرم و روی مقوای غمگین خاکستری کوچک نقش تن برهنه ام را از پشت می کشم. همانطور که به پلهو روی تخت زیر پنجره دراز شده ام و نور مهتاب منحنی تنم را روشن کرده و باد پرده تور سبک را بالاسر پیکر سنگینم می رقصاند همانطور که دود سیگارش را از کنج تاریک اتاق..
همین روزها یک مداد هاش بِ برای خودم میخرم..

Sunday, August 5, 2012

اووو شانزه لیزه

روی صندلی مترو نشسته بودم و کیف نسبتا بزرگم را بغل کرده بودم. پاهایم انگار مال من نبود. نمی دانم چندساعت راه رفته بودم. از روی کدام پل ها رد شده بودم و به کدام رستوران ها سرزده بودم. مردی در کابین مترو ساز می زد و میخواند اُووو شانزه لیزه.. صدای آوازش لابه لای سروصدای زیاد قطار و ساز خشن ش گم میشد و باز دوباره پیدا میشد. پاهایم گزگز میکرد و چشم هایم گاهی روی هم می رفت و با تکان بعدی قطار باز میشد و اووو شانزه لیزه...مرد سیاه پوست با گونه های استخوانی و شقیقه هایی با رگ های ملتهب روبرویم نشسته بود. پشتش صاف بود و چشم هایش بسته. در فاصله بین بسته شدن چشم هام و محو شدن صداها حواسم بهش بود. به موهای سفید خیلی کوتاهی که گرد گرد روی پوست سیاهش روییده بود.. اووو شانزه لیزه..سرش را به طرفم برگرداند و نیم خیز شد. پوستش مدام روشن تر میشد و موهایش تیره تر. مثل عکسی که در تاریکخانه ظاهر شود. وقتی پیشانی ش درست جلوی پیشانیم بود چشم هایش را باز کرد. خودش بود. با گونه های استخوانی و موهای سیاه کوتاه. پیشانی ش را گذاشت روی پیشانی م.. طوری که لبهایش هم دور بود هم نزدیک. بعد انگار توی تخت، زیر پتو غلت زدیم یا نمیدانم چه شد اما روی پله برقی بین سالن های مترو ایستاده بودیم. پیشانی هامان روی هم بود و دست هایش دور کمرم. انگشت های کشیده اش روی پارچه پیرهنم بازی می کرد. از زیر چشمم لبهایش معلوم بود و گل های قرمز دامن سیاهم که با باد می رقصید.. روی پله آخر چرخیدیم یا زیر پتو نمیدانم.. اوووو شانزه لیزه...محکم به بازوهایش چنگ زدم اما کیف بزرگم در دستهایم فشرده شد. پاهایم گزگز میکرد. مرد سیاه پوست با گونه های استخوانی و موهای سفید کوتاه روبرویم نشسته بود. چشم هایش هنوز بسته بود. انگار هیچ وقت به دنیا نیامده بود.
.
لینک موزیک: شانزه لیزه

Sunday, July 15, 2012

و عشق یعنی از یکدگرآویختن*

  آیا سکس بدون عشق چیزی کم دارد؟ در اینکه سکس همراه با عشق انسان را به درجه لذت والاتری می رساند شکی نیست. و خب طبعن اگر انسان عاشق کسی باشد به سکس با غیر او میلی نخواهد داشت. اما اگر انسان عاشق کسی نباشد چه؟ آیا اگر به  سکس بدون عشق عادت کنیم کلن مفاهیمی مثل عشق و رابطه موضوعیتشان را برایمان از دست می دهند؟ اگر این مفاهیم از دست بروند، آیا در زندگی چیزی از دست داده ایم؟ آیا داریم کم کم به دراکولایی تبدیل می شویم که یک روز در زندگی ازش می ترسیدیم؟ آیا داریم میرسیم به روزی که از خودمان هم بترسیم؟ اگر جواب به این سوالات مثبت باشد یعنی ما باید مدام عاشق یک نفر باشیم و آن نفر ور دل ما باشد تا ما دراکولا نباشیم. آیا اینکه چندین سال است در زندگی عاشق کسی که ور دلمان باشد نیستیم یعنی این نیست که همین طوری هم دراکولایی هستیم برای خودمان؟ ما در هر صورت باید از خودمان بترسیم؟ یا چه؟
.
* نامجو

Tuesday, July 10, 2012

و قسم به آن لحظه ای که در تخت، در بغل سفت و سختش که هستی، خوابش می برد. و هی که خواب ترش میبرد شل تر و سنگین تر می شود. تو گردنت را میچرخانی و زل میزنی به دهان نیمه باز و نفس های آرامش. اگر زیاد طول بکشد البته می تواند بسیار حوصله سربر باشد. آدم دلش نمی خواهد پسر توی تخت بخوابد می دانید که. من دلم میخواهد آنی باشم که زودتر خوابش میبرد، یا دیرتر بیدار میشود. اما متاسفانه هیچ گاه به این آرزو نمی رسم. بس که پسرها مثل خرس می خوابند و حتی از بغل شل و سنگینشان هم که بیایی بیرون معمولن بیدار نمی شوند. و قسم به آن دم که بیدار می شوند وهنگام پایین آمدن از تخت دست می اندازند دور کمرت و به همان بغل سفت و سخت برت می گردانند
و باشد که بازگشت همه مان به بغل های سفت و سخت باشد

Wednesday, June 20, 2012

از توی آن آسمانی که بودم آمدم روی زمین. آن آسمانی که لانگ دیستنس آدم را می برد. که یک جای دلت را میبرد گره می زند به رویا و نمی توانی دیگر به زمینی ها وصل شوی. زمین آمدنم البته آنقدرها هم با شکوه نبود. بیشتر شبیه آدم و حوا بود که یک مرتبه پرت شدند در یک برهوت سرد و تاریک. آن هم جدا جدا. بعله. این طور شد که ما زمین آمدیم و فهمیدیم که زندگی یعنی اینکه با یکی از همین کج و کول های دور و برت دوست شوی. که در ایستگاه مترو هم را ببوسید و طی روز هی برای هم اس ام اس بفرسید و گاهی روی یک تخت بخوابید. که چیزی از تنهایی ت قرار نیست کم کند و دنیا را جای زیباتری قرار نیست کند و آن آدم آنجاست صرفن که باشد. گاهی خیلی خوب است. گاهی روی اعصابت است، گاهی هم بود و نبودش فرقی نمی کند. این طوری که به کل قضایا نگاه کنی آنقدرها هم عجله نمی کنی که رسمن بروی توی رابطه. هی به بهانه های مختلف امروز فردا می کنی. یک مدت میگویی مهمان دارم، یک مدت میگویی اعصاب ندارم حالا باشد برای بعد و همین طور میگذرد. اما می دانی که یک روز می آید و او هم می داند و همان طور که سیگارش را توی جاسیگاری شیشه ای می تکاند توی چشم هات زل می زند و می گوید باشه صبر می کنم. نه اینکه خیلی سطح گذشت یا درک بالایی داشته باشد ها، او هم مثل خودت می داند که آش دهن سوزی نخواهید بود برای هم. یکی دو ماه این طرف آن طرف فرقی نمی کند. 

Monday, June 18, 2012

اين آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم*

شب بود. تاریک شده بود یعنی. توی دلم یک جوری بود. یک افسوس کوچکی داشتم از همه حسرت هایی که همیشه حسرت می مانند. یک افسوسی که درحال مستی می شود اندوه. نشسته بود کنارم. هی لیوانم را پرمی کرد می داد دستم. هی می نوشیدم می دادم دستش. بهش گفتم نگذار اینقدر تند بنوشم. نمی توانم بروم خانه. گفت تند بنوش. خودم می برمت خانه. تازه به صرافت افتادم نگاهش کنم. داشتم فکر می کردم چشم هاش چه خوب است. بهم گفت دختر چشم هات چه خوب است. خنده ام درآمد. گفتم گرسنه ام. بلند شد رفت برایم خوراکی آورد. گفتم شامپاین می خواهم. بلند شد رفت شامپاین آورد. گفتم دود خفه ام دارد می کند. بلند شد پنجره را باز کرد. هی مست تر می شدم. حسرتم اندوه تر می شد. دستم را حلقه کردم دور بازویش. گفتم نرو. پرسید کجا نرم؟ گفتم نرو. هیچ جا. باقی مهمانی را همان طور ساکت نشستیم روی مبل. تا وقتی که گفت باید بروم. می دانستم بالاخره می گوید. حلقه دستم را باز کردم گفتم برو. گفت می دانی که به مترو نمی رسم. می دانستم. نیازی به توضیح نبود
* حافظ

Saturday, June 16, 2012

تنهام درخانه. مدتی بود شب درخانه تنها نبودم. تنها که باشم لباس نمی پوشم. راحت تر است. این را البته اولین بار در اتاق کوچک انفرادی خوابگاه کشف کردم. متعلقات سرتاپام عبارت بود از گوشواره، تی شرت، شورت، ساعت،  دمپایی. تی شرت را هم وقتی سردم می شد می پوشیدم بیشتر.حالا شش ماه است که دیگر تنها زندگی نمی کنم و شش ماه بود که اینطوری لباس نپوشیده بودم. بماند که برای همخانه فعلی م لباس و پوشش مفهوم خاصی ندارد، برای من ولی هنوز چرا

Sunday, June 10, 2012

عصر یکشنبه

 برنامه ت واسه امروز عصر چیه؟ سوالش پرتم می کند به سال های دور.. پرتم می کند به خیابان های داغ تهران با گوشی موبایل سفید کوچکی که این جمله را با همین صدا و همین آهنگ بارها درگوشم تکرار کرده بود.. پرتم می کند حتی به رستوارن پایین خیابان گیشا که اولین قرارمان را گذاشته بودیم.. سوالش پرتم می کند به آن روزهایی که همین قدر دم دست هم بودیم.. خانه هامان حتی در یک کوچه بود.. از اتاق من تا اتاق او ده دقیقه میشد
برنامه امروز عصر مرا برای چه می پرسی حالا.. وقتی هیچ جایش قرار نیست حتی ردی از تو باشد..ه
می پرسد الو؟ قطع شد؟ 
می گویم نه. هستم. اما دور. می فهمی که؟

Friday, June 8, 2012

حالایی که دیر بود..

آخرین بار دست هاش بود که دلم را برده بود. گره پهن انگشتان مردانه اش. پشت میز کافه شوکا نشسته بود و به آفتاب کم زور زمستان خیابان های تهران نگاه می کرد و می گفت دلم برای آفتاب تنگ شده بود. من فکر می کردم که در این سه سال شانه هاش چه پهن تر شده. صدایش هنوز دلم را می برد. خسته بودم از خودم. از این همه خواستن که حبس کرده بودم درونم این همه سال.. که تمام نمی شد و نمی شد و نمی شد. از اینکه با نگاه کردنش خستگی چشم هام در می رفت. فکر کرده بودم دنیا چه بی رحم بوده که در این سه سال حتی نتوانسته بودم نگاهش کنم. هی از خودم پرسیده بودم این همه خواستن از کجاست. از کجا بود؟ نمی دانستم
.
کف دستم را مینشانم کف دستش. انگشت هایم یک بند انگشت کم دارند تا به او برسند. از خودم می پرسم چه شد که از آن همه خواستن رها شدم؟ که دست های دیگری دلم را بردند؟.. نمی دانم. فقط می دانم که آدم یک جایی در زندگی باید رنجش را متوقف کند
می بوسدم. می بوسمش. به جای آن همه سالی که نبوسیده بودیم همرا. می بوسمش و می فهمم عاشقی دور و دیر یعنی چه. دورش را که آن همه سال زندگی کردم.. دیرش یعنی حالا.. حالایی که اینجاست و برای من انگار غریبه است
روی لبه ی پل نشسته بودم و پاهام بالای رودخانه آویزان بود. باد کم زوری می پیچید زیردامن و میان موهام. این طرف پل، روی نیمکت نشسته بود و کفش های سرخابی من لنگ به لنگ کنارش افتاده بود. همه چیز سرجای خودش بود انگار. من، رودخانه، ایفل، کفش هام، او و کاپشن آبی ش که اول بار در عکس های سفر ایتالیاش دیده بودم. من بودم و او بود و هیچ تمنای پنهانی نبود.. من بودم و او بود و ماه کاملی که تنها قشنگ بود
.

Sunday, June 3, 2012

مسافر. دو

توی تخت است که می توانی بفهمی تار و پود وجود یک آدم چطور در هم تنیده شده. رفتارآدم ها در تخت با هم فرق دارد. همان طور که ادبیاتشان. یک سری آدم ها هستند که پا به پای احساسشان  می برندت جلو. برایشان لحظات با تو بودن مصداق بیرونی یک احساس درونی ست.  احساس و لذت درشان به هم تنیده شده یعنی. گوشه های مختلف وجودشان با هم درصلح است و این یگانگی در ریزترین حرکت ها و کلمه هاشان -حتی بیرون از تخت- نمود می کند  و این همه یک آرامش ماندگار تزریق می کند زیر پوستت انگار. در مقابل بعضی ها هستند که با اولین خیزش های دستشان روی پوست برهنه شانه هات رشته رشته ی گسسته ی درونشان را لمس می کنی انگار. رفتار و کلامشان به هیچ گوشه دیگر وجودشان وصل نیست و برای من با این آدمها خوابیدن مثل چشم بسته از یک بلندی پریدن است. حس پریدن، لذت رها شدن، گرچه وسوسه ی کِشنده ایست، اما گاهی هم در یک صبح نیمه آفتابی غرق در طعم تلخ سیگارِ بوسه های بی وقفه، نپریدن می تواند تنها انتخاب محتاطانه برای هنوز داشتن درخشش آفتاب روزهای بعد باشد

Monday, May 14, 2012

*خیز ازین خانه برو، رخت ببر، هیچ مگو..

 نمی دانم چرا اسمش در دهانم نمی چرخید. دوبار به اشتباه موقع صدا زدن اسم اکسم را گفتم. خیلی واضح و شمرده. یکبار وقتی دستم می چرخید دور انحنای بازویش، یکبار دیگر صبح زود که خودم را می چپاندم زیر پتویش. اسم هاشان هیچ ربطی هم به هم ندارد. خودشان هم. خوبی ش این است که به رویم نیاورد. هیچ وقت به رویم نمی آورد. استاد فهمیدن آدم هاست. استاد قضاوت نکردن است، پریشان نشدن، استاد دوست داشتن آرام مطمئن. از آن مردها که کنارشان بی هیچ ترسی زن می شوی. از آن مردها که دارندت بی که دنیایت را ازت بگیرند. استاد رفتن آرام است وقتی بشنود برو. استاد برگشتن های بی صدای نرمالوست.. 
وقتی می رفت خواب بودم. شروع کرد به پیشانی م را بوسیدن. درست از روی خطی که موها می رویند. رفت پایین تا کنارگوش، آمد بالا گوشه ابرو.. پشت پلکم را که بوسید، دلم لرزید. گفتم برو. گفت دوستم دارد و رفت. می دانم که از هم خبرنخواهیم گرفت تا بار بعد که بیاید. یا من بروم. اگر بار بعدی باشد..

*دیوان شمس با صدای داریوش 

Thursday, May 3, 2012

مسافر.یک

زنگ زد. خیلی دیر به دیر زنگ می زند. دلش که تنگ می شود. دلش دیر به دیر تنگ می شود. دیر به دیر یعنی ماهی یکبار مثلن. پرسید چه خبر؟ پرسیدم در وبلاگم نخواندی؟ گفت تا وقتی که خودت را دارم که با چاشنی خنده و هی تکرار اسمم و کامنت اینتراکتیو برایم حرف بزنی، یک خط هم از وبلاگت نمی خوانم. پرسیدم: یعنی الان خودم را داری؟ ساکت شد. گفت بپر توی اسکایپ. من؟ از آن روزهای گهی م بود. امروز هم هست اتفاقن. لذت بخش بود اتفاقات را برای یکی تعریف کردن که هی وسطش نگوید آره توی وبلاگت خواندم. با مزه بود که هیچ چیز از زندگی م نمی دانست. مثل من که هیچ چیز از زندگی او نمی دانم. بدی ش این است که حال گهی از اسکایپ منتقل می شود. از وبلاگ هم. فرداش اس ام اس زد که بلیط گرفتم برای فلان تاریخ، هستی؟ پرسیدم چرا؟ چه خبر شده؟ گفت دلم تنگ شده. همین. همه چیز زندگی ش همین قدر ساده و رک و پوست کنده ست

Thursday, April 26, 2012

خوبی ش این است که به آدم زمان می دهد. که یک روزهایی می رود گم و گور می شود. که می گذارد آدم مطمئن شود که می خواهدش یا نه. برایش عدس پلو با کشمش می پزم. برایم کلم بروکلی با پنیر می گذارد توی فر. با هم دف می زنیم. با هم فیلم می بینیم. زیرچتر قرمز خال خال سفید من با هم قدم می زنیم و پاهایمان خیس می شود. شب های دیر با هم دوچرخه سواری می کنیم. دستگیرش می کنم که محود تماشام شده. دو ساعت اگر فارسی حرف بزنم دستش را می زند زیرچانه اش بهم زل می زند. احساسم می کند. خوب احساسم می کند و مدت ها بود کسی اینجوری حسم نکرده بود. وقتی که هست خودم را بیشتر دوست دارم. می دانم به خاطر اوست که دلم نمی خواهد از این شهر لعنتی بروم

Monday, April 16, 2012

خیلی زیاد آدم لحظه شدم. مفهموم تمرکز روی یک رابطه به کلی درم از بین رفته. می دانم که آخر عاقبت ندارد، اما عوضش از همه لحظه هام دارم لذت می برم. نه حالا همه، اما خیلی خیلی بیشتر از قبل. چون زندگی این مدلی نیست که یک قلمو برداری فروکنی در یک آدم بعد بمالی به تمام لحظه هات. نمی شود رسمن. بعد وقتی دنیا اینقدر فراخ است که هرروز یک آدم ناب درش پیدا می شود، حالا هرروز هم نه، هر سال. وقتی دنیا اینقدر فراخ است و ماهم سن سگ پیره را داریم و کلی آدم ناب در دنیامان هست، چه کاری ست که لنگ یک نفر را به زور بخواهی همه جا دنبال خودت بکشی. روی به زورش تاکید می کنم که بنیان خانواده ها را سست نکرده باشم با این پست. برای من الان زور دارد قضیه. خیلی هم دنیا جای بهتری ست این مدلی. هیچ هم نمی ترسم از روزی که هیچ کدامشان دوروبرم نباشند. کلن من در زندگی م هیچ وقت از تنهایی نترسیده ام. البته این جمله درست نیست. هم هست هم نیست. یعنی از تاریکی و شب تنها در خانه ماندن گاهی می ترسم، اما از تنهایی عاطفی نمی ترسم. تنهایی عاطفی داریم اصلن؟ چقدر کلمه کم می آورم 

Thursday, April 12, 2012

قهوه ای سوخته

مدت ها بود این مدل داغی زیر پوستم حس نکرده بودم.. وقتی هست، گل های سرخابی پیرهن کوتاه یقه گشاد سرمه ایم.. می شوند گلوله آتش.. می سوزد پوستم.. حتی وقتی نگاه می کند فقط.. حتی وقتی نگاه هم نمی کند.. حتی حالایی که دارم می نویسم و نیست.. این می ترساندم.. وقتی خودش نیست اما لحظه هایم داغند از بودنش

Saturday, March 24, 2012

من خیلی دیر می فهمم که مست شدم. گاهی اصلن نمی فهمم. آن روز داشتم به بچه ها می گفتم من زیاد می نوشم اما خیلی کم پیش می آید مست شوم، انگار نه انگار. بعد همه یک مدل تعجب ناکی گفتند که نه، تو قشنگ مست می شوی، ما می فهمیم. من می فهمم که آنها می فهمند، یعنی می فهمم که آنها دارند فکر می کنند من مستم، ولی خودم فکر می کنم که نیستم. حال خوبی دارم فقط. همین. بعد خیلی هم ناراحت می شوم وقتی می بینم همه فکر می کنند من خیلی مستم. وقتی می گویند یکی باید ببردش خانه، همیشه مخالفت می کنم که نه خودم می خواهم برم. هی توضیح می دهم که خوبم خب. وا.. بعد برمی دارم زنگ می زنم به آدم های مختلف. هواسم هست که بیدارشان نکنم. اختلاف ساعتشان را حتی چک می کنم توی اینترنت و همه اینها را نشان از این میگیرم که من مست نیستم. بعد حرف می زنیم و گاهی، گاهی البته! آنها اصلن حدس نمی زنند من چیزی خورده باشم. فقط یک سری حرف ها گفتنش برایم سخت می شود. یعنی حرفه توی ذهنم خیلی روشن و ساده است، اما بیان کردنش راحت نیست. دفعه آخر که نتوانستم به هیچ ضرب و زوری جمله مربوطه را بگویم فهمیدم که بعله. انگار باید قبول کنم. بعد خب جالب نبود به نظر خودم. هنوز حس بدی دارم که بعد از بوقی زنگ زدم به دوستم و دارد مثل آدم باهام حرف می زند و من نمی توانم جواب بدهم. او البته تا جایی که یادم هست خندید فقط و حرف های سخت نزد دیگر. همانطور که همه با آدم های مست رفتار می کنند. من اما ناراحتم که نشد حرف بزنیم. می دانید، به خودم حقِ مستی نمی دهم در حالی که همه آدم های دیگر دارند بهم این حق را می دهند. یعنی می خواهم بگویم برایم قابل قبول نیست که یک آدمی مست باشد و کارنامناسبی انجام دهد. تصویر آدم ها برایم از تصویر مستشان جدا نیست. می دانم که باید باشد، اداش را در می آورم که هست، اما وقتی آدمه خودم باشم می بینم که نه، نیست. نمی دانم. فعلن باید قبول کنم که من هم گاهی مست می شوم خب. خیلی طبیعی هم هست. هی زور نزنم که هشیار باشم. زور زدن کلن در زندگی کار مزخرفیست. نیست؟

تا به حال پا برهنه در خیابان راه نرفته بودم. دیشب رفتم. بیست دقیقه. آن هم با یک جفت بوت بلند طوسی در دست. شنیده بودم زندگی  آبستن تجربه های تازه است، راست است

Thursday, March 22, 2012

*روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم

از کنفرانس افریقا شروع شد که به اصرار من رفتیم. هنوز شروع نشده بود. هی آدم ها می آمدند و می رفتند. یک خانمی میزگرد را اداره می کرد که ایرانی بود. بهش گفتم این خانمه ایرانی ست. گفت قشنگه. قبلن هم دیدمش. هم قشنگه هم خوش لباس. بعد یک آقایی رد شد و اوووف.. از آن عرب های درجه یک. جذاب. جذاب.. بعد شروع کردیم به ملیت ها رتبه دادن. (خب آدم همیشه که نمی تواند بحث های عمیق فلسفی کند) من  گفتم پسرهای عرب درجه یکند. به نظر او دخترهای اطراف مدیترانه خوبند. خوب تری شان در این است که با بدنشان راحت نیستند. (نمی دانم ترجمه کنم شرم، حیا..؟!!؟) می گوید توی رفتارهاشان معلوم است، توی لباس پوشیدن شان. توی مدل نزدیک شدن یا نشدن شان. خوشم می آید از این  که به رفتارهای آدم ها دقت می کند وقتی بحث از جذابیت است. من این طوری نیستم. هیچ وقت نبودم و این بزرگترین مشکل زندگی م است به نظرم..
بعد اسم دوستم را آورد گفت چه رتبه ای بهش می دهی؟ جا خوردم. هنوز دوست نشدیم که. انتظار نداشتم راجع بهش حرف بزند.. گفتم جذاب ترین پسری ست که در چندسال اخیر دیدم. جذاب نیست؟ خیلی مطمئنِ درجایی گفت آدم تو نیست. همان طوری که یک روزی قبلتر گفته بود مالی بخشی نیست که تو درش کار کنی. بماند. گفتم تو نمی شناسی ش که. گفت به نظرم برای با تو بودن یک چیزی کم دارد. (دیدید آدم چه می ریند به مکالمه با ترجمه کردن؟)  فکر کنم پیش از اینکه بگوید، خودمان فهمیده بودیم یک چیزی این وسط  درست نیست. شاید دلیل فاصله ای که هست همین باشد.. فاصله ای که هر دومان دوست داریم باشد.. انگار می دانیم قدم بعدی قدم آخر است 
* حافظ
    

Sunday, March 18, 2012

ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟*

 هیچ وقت در زندگی دلم بزرگ نبوده. ظرفم زود پر می شود یعنی. یا شاید احساسم خیلی افسار گسیخته ست. نمی دانم واقعن. اما پر می شوم زود، لبریز می کنم.. یعنی این مدلی بودم (هستم؟) که یک موج احساس می آید کلن نابودم می کند و می رود. می دانم که موج است، می دانم که ماندنی نیست، اما نمی توانم کنترلش کنم. باید اعتراف کنم که لذت بخش است گاهی. سخت است اما. باید آدم راهش را پیدا کند که خودش را چطور نجات دهد. چطور دوام بیاورد. چطور مختل نشود. که غرق نشود.. آدم باید موج را که می بیند نفس بگیرد..مثل وقتی که در دریا شنا می کنی.. موج که می آید.. خودت را می سپاری بهش، نه؟.. لذت بخش است.. نمی دانی چقدر بالا می روی، حتی نمیدانی به ساحل نزدیکت می کند یا پرت می شوی وسط دریا.. 
اولین موج ها سخت تر بود. اولی را هیچ وقت یادم نمی رود. خیلی جوان بودم. دست و پام را گم کرده بودم. بلد نبودم شنا کنم. می ترسیدم. می ترسیدم. خیلی ترس داشت که جانم این همه بندِ آدم دیگری بود. خواستم درش را بگذارم. به زور. نگذاشتم بفهمد. هیچ کس نفهمید. خیلی رنج کشیدم وقتی رفت. بعله. همه از ایران می روند. این یک قانون مسخره است. حتی سر قرار خداحافظی ش نفرفتم. ترسیدم بفهمد.. بعد که رفت سخت ترم شد. این هم یک قانون است.. سخت ترم بود، جواب ایمیل هاش را اما نمی دادم. یا خیلی سرد و   کوتاه.. هنوز داشتم درش را می گذاشتم.. سه سال طول کشید تا خالی شدم ازش.. سه سال طول کشید تا رد شد.. 
موجهای بعدی را هی جورهای دیگری مهارخواستم کنم. می دانید، طول کشید تا خودم را شناختم. تا راه نفس گرفتن را پیدا کردم. نوشتن خیلی کمکم کرد. بعد حرف زدن. فهمیدم با آن سرریز احساس چکار می شود کرد که خفه ات نکند.. چطوری می توانی وسط موج، روی دریا، زیر آفتاب غلت بزنی.. اما تازگی ها حس می کنم زیادی در و پیکرهام را باز گذاشتم. امروز خودم را دستگیر کردم که برای عکس یک اکس در فیس بوک کامنت می گذاشتم که دلم می خواهدت، بیا اینجا. بعد یادم افتاد که من همان آدمی ام که احساسم را از خودم حتی پنهان می کردم. حالا در فیس بوک، به قول مامان جلوی همه دنیا ابراز احساسات می کنم. حتی اگر یک جاذبه ی فیزیکی لحظه ای باشد صرفن نه یک رابطه پدر مادر دار. نشستم فکر کردم. دیدم وبلاگم با من اینکار را کرد. اولین بار که فهمیدم مدیرم، همکارم، دوست خواهرم، دختردایی م، هم دانشکده ای، سال پایینی، سال بالایی، اکس، کسی که دوستش دارم، کسی که دوستم دارد و هزارهزار آدم دیگر وبلاگم را می خوانند خیلی سختم بود. یعنی هربار هی یک چیزی در من شکست. بعد حالا رسیدم به اینجایی که زیرعکس اکسم کامنت می گذارم که دلم برای قدیم تنگ شده. می خواهمت. بیا اینجا.. بعد بقیه آدم ها هنوز این مدلی اند که حتی در لایک کردن عکس ها هم صرفه جویی می کنند. می ترسند پیغامی را منتقل کند که وجود دارد یا وجود ندارد. می دانید، آدم ها از منتقل شدن پیغام می ترسند. من به طرز ترسناکی نمی ترسم. دوستم آن روز بهم می گفت تو از آن آدم هایی خواهی شد که در سن چهل سالگی با یک بچه و همسر عاشق یک نفر دیگر می شوی و خیلی راحت می نشینی مقابل شوهرت میگویی ببین، من دیگر تو را دوست ندارم و انتظار داری طرف بفهمد. بهش گفتم فیلم جدایی نادر از سیمین را ببیند تا بفهمد آدم هایی که یک جاهایی از زندگی ارزش هاشان را زیرپا می گذارند دراکولا نیستند. اما خب طبعن هدف من در زندگی این نیست که به آنجا برسم. این است که کمی دروپیکرهام را دارم می بندم. این است که این وبلاگ را راه انداختم. یک وزارت ارشاد توی مغزم درست کردم که پست هام را ادیت می کند. آن هایی که مجوز نمی گیرند می آیند این طرف. 
بعد: یک بار از روی پستم خواندم دیدم قشنگ معلوم است وسط هاش آهنگی که گوش می دادم عوض شده. جالبم آمد گفتم شما هم توجه کنید
حافظ* ه

Saturday, March 17, 2012

یارم چو قدح بدست گیرد

من کلن آدم یواشی هستم در زندگی. مثلن چه بشود که مرا درحال جیغ کشیدن ببینید، یا داد زدن.. توی بیشتر عکس هام دست به سینه ام یا اینکه دست هام همان دور و اطراف ول است. به ندرت پیش می آید دست هام بالای شانه هام باشد مثلن. یا از این عکسهایی که آدم می پرد توی هوا ندارم اصلن. نه اینکه آدم خنثایی باشم درونم ها. نیستم اتفاقن. اما بازتاب تلاطمات درونی م یواش است. مست که می شوم خیلی یواش می شوم دیگر. دلم فقط یک سری آدم نرمالو می خواهد و آهنگ های یواش ناز. بعد نمی دانید وقتی آدم ها هارهارهار خنده ول می دهند تا آسمان چه شکنجه ایست برایم.
آن شب حدود چهل نفر رفته بودیم بار. بعد دیدید آدم ها زیاد که باشند ماندگار می شوند. یعنی فرایند تصمیم گرفتن برای رفتن خیلی پیچیده ی وقت گیری می شود بنابراین هی همه می نشینند و هی می نوشند. آخرش چهل نفر آدم مست داریم که آن هم عالمی دارد.. من؟ مست یواشی بودم برای خودم. خوشحال. منتظر بودم بطری بعدی را بگیرد بیاورد گیلاسم را پر کند باز. انگار خودم و خودش بودیم فقط. بقیه آدم ها بک-گراند بودند. بقیه آدم هایی که بک گراند نبودند آن کله ی میز بودند. اینجایی که ما بودیم ما بودیم فقط. وقتی سر میز نبود من به دیوارها و سقف قدیمی سالن نگاه می کردم. حال خوبی بود.. دختره ی بغل دستیم بی هوا از آن خنده های هارهاری ول داد. انگار موشک کنارم ترکیده باشد،  سرم را گرفتم بین دست هام و چسبیدم به آدم آن طرفی. دوباره که خندید اشک من در آمد. آدم بغلی م دلش برایم سوخت. در آن حد که همان لحظه  بلند شد مرا آورد خانه. همه اش به آن بطری آخر فکر می کردم که ماند.. نتیجه گیری اینکه با بک گراندها بار نروید. اگر رفتید مست نشوید. وگرنه ممکن است تا عمر دارید از آن دختره خندان کنار دستی تان بی زار بمانید