Monday, April 16, 2012

خیلی زیاد آدم لحظه شدم. مفهموم تمرکز روی یک رابطه به کلی درم از بین رفته. می دانم که آخر عاقبت ندارد، اما عوضش از همه لحظه هام دارم لذت می برم. نه حالا همه، اما خیلی خیلی بیشتر از قبل. چون زندگی این مدلی نیست که یک قلمو برداری فروکنی در یک آدم بعد بمالی به تمام لحظه هات. نمی شود رسمن. بعد وقتی دنیا اینقدر فراخ است که هرروز یک آدم ناب درش پیدا می شود، حالا هرروز هم نه، هر سال. وقتی دنیا اینقدر فراخ است و ماهم سن سگ پیره را داریم و کلی آدم ناب در دنیامان هست، چه کاری ست که لنگ یک نفر را به زور بخواهی همه جا دنبال خودت بکشی. روی به زورش تاکید می کنم که بنیان خانواده ها را سست نکرده باشم با این پست. برای من الان زور دارد قضیه. خیلی هم دنیا جای بهتری ست این مدلی. هیچ هم نمی ترسم از روزی که هیچ کدامشان دوروبرم نباشند. کلن من در زندگی م هیچ وقت از تنهایی نترسیده ام. البته این جمله درست نیست. هم هست هم نیست. یعنی از تاریکی و شب تنها در خانه ماندن گاهی می ترسم، اما از تنهایی عاطفی نمی ترسم. تنهایی عاطفی داریم اصلن؟ چقدر کلمه کم می آورم 

No comments:

Post a Comment