Saturday, September 29, 2012

به دام زلف تو دل مبتلای خویشتن است؟

یک عالم کار دارم که همه شان جلوی چشمم دارند رژه می روند. خودم اما پهن شده ام روی تخت گنده دونفره گوشه اتاق کوچکم و دلم دارد او را می خواهد. سرما خوردم. تب دارم. استخوان هایم هم درد میکند. دوتا قرص سرماخوردگی خوردم و همین است که پهنم. نشستن هم حتی به نظرم سخت می آید چه برسد به بلندشدن. آخرین بار که اینجا بود مریض بودم. پتوی داغ می گذاشت روی دلم. صبحانه ام را می آورد توی تخت. دست های سردش را می گذاشت روی گردن داغم و می گفت تب داری. تب نداشتم. امروز  که تب دارم اما نبودنش دارد دهن کجی می کند. سرم درد می کند. آخرین بار که اینجا بود هم سرم درد می کرد. گیره ی خرچنگی را از پشت سرم باز کرد و صورتش را فرو برد در توده ضبر موهام.. صدای یواش بوسه هاش را می شنیدم. بوسه های ریزی که تمامی نداشت. از روی سرم شروع می شد تا انتهای ول موها روی ملافه سفید ادامه داشت.  بیشتر از اینکه عاشق من باشد عاشق موهام است و به هیچ وجه کتمان نمی کند. میتواند ساعت ها صورتش را در پیچ و تاب موهای ول روی شکاف کتف ها فرو کند و نفس بکشد. اینقدر همانجا می ماند تا صدایش بزنم. بعد شروع می کند گره کورهای موها را با انگشت های کشیده اش باز کردن. من کلن علاقه ای به باز شدن گره موهام ندارم. چون خیلی زود دوباره گره می خورند. اینجا که باشد یکی از برنامه های ثابتمان این است که من هی موهام را با گیره خرچنگیم جمع می کنم بالای سرم، او هی گیره را باز می کند و کله اش را فرو می کند میان موهام. گاهی فکر می کنم اصلن مرا بغل می کند تا به موهایم نزدیک شود. یعنی من برایش یک توده گوشت آویزان از موهایم هستم. مانعی که بالاخره باید رد کند
نمی دانم. اما یک روز نه چندان دور موهایم را از ته می تراشم و کلاه-گیسشان می کنم و پست می کنم در خانه اش
.

No comments:

Post a Comment