Sunday, March 18, 2012

ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه؟*

 هیچ وقت در زندگی دلم بزرگ نبوده. ظرفم زود پر می شود یعنی. یا شاید احساسم خیلی افسار گسیخته ست. نمی دانم واقعن. اما پر می شوم زود، لبریز می کنم.. یعنی این مدلی بودم (هستم؟) که یک موج احساس می آید کلن نابودم می کند و می رود. می دانم که موج است، می دانم که ماندنی نیست، اما نمی توانم کنترلش کنم. باید اعتراف کنم که لذت بخش است گاهی. سخت است اما. باید آدم راهش را پیدا کند که خودش را چطور نجات دهد. چطور دوام بیاورد. چطور مختل نشود. که غرق نشود.. آدم باید موج را که می بیند نفس بگیرد..مثل وقتی که در دریا شنا می کنی.. موج که می آید.. خودت را می سپاری بهش، نه؟.. لذت بخش است.. نمی دانی چقدر بالا می روی، حتی نمیدانی به ساحل نزدیکت می کند یا پرت می شوی وسط دریا.. 
اولین موج ها سخت تر بود. اولی را هیچ وقت یادم نمی رود. خیلی جوان بودم. دست و پام را گم کرده بودم. بلد نبودم شنا کنم. می ترسیدم. می ترسیدم. خیلی ترس داشت که جانم این همه بندِ آدم دیگری بود. خواستم درش را بگذارم. به زور. نگذاشتم بفهمد. هیچ کس نفهمید. خیلی رنج کشیدم وقتی رفت. بعله. همه از ایران می روند. این یک قانون مسخره است. حتی سر قرار خداحافظی ش نفرفتم. ترسیدم بفهمد.. بعد که رفت سخت ترم شد. این هم یک قانون است.. سخت ترم بود، جواب ایمیل هاش را اما نمی دادم. یا خیلی سرد و   کوتاه.. هنوز داشتم درش را می گذاشتم.. سه سال طول کشید تا خالی شدم ازش.. سه سال طول کشید تا رد شد.. 
موجهای بعدی را هی جورهای دیگری مهارخواستم کنم. می دانید، طول کشید تا خودم را شناختم. تا راه نفس گرفتن را پیدا کردم. نوشتن خیلی کمکم کرد. بعد حرف زدن. فهمیدم با آن سرریز احساس چکار می شود کرد که خفه ات نکند.. چطوری می توانی وسط موج، روی دریا، زیر آفتاب غلت بزنی.. اما تازگی ها حس می کنم زیادی در و پیکرهام را باز گذاشتم. امروز خودم را دستگیر کردم که برای عکس یک اکس در فیس بوک کامنت می گذاشتم که دلم می خواهدت، بیا اینجا. بعد یادم افتاد که من همان آدمی ام که احساسم را از خودم حتی پنهان می کردم. حالا در فیس بوک، به قول مامان جلوی همه دنیا ابراز احساسات می کنم. حتی اگر یک جاذبه ی فیزیکی لحظه ای باشد صرفن نه یک رابطه پدر مادر دار. نشستم فکر کردم. دیدم وبلاگم با من اینکار را کرد. اولین بار که فهمیدم مدیرم، همکارم، دوست خواهرم، دختردایی م، هم دانشکده ای، سال پایینی، سال بالایی، اکس، کسی که دوستش دارم، کسی که دوستم دارد و هزارهزار آدم دیگر وبلاگم را می خوانند خیلی سختم بود. یعنی هربار هی یک چیزی در من شکست. بعد حالا رسیدم به اینجایی که زیرعکس اکسم کامنت می گذارم که دلم برای قدیم تنگ شده. می خواهمت. بیا اینجا.. بعد بقیه آدم ها هنوز این مدلی اند که حتی در لایک کردن عکس ها هم صرفه جویی می کنند. می ترسند پیغامی را منتقل کند که وجود دارد یا وجود ندارد. می دانید، آدم ها از منتقل شدن پیغام می ترسند. من به طرز ترسناکی نمی ترسم. دوستم آن روز بهم می گفت تو از آن آدم هایی خواهی شد که در سن چهل سالگی با یک بچه و همسر عاشق یک نفر دیگر می شوی و خیلی راحت می نشینی مقابل شوهرت میگویی ببین، من دیگر تو را دوست ندارم و انتظار داری طرف بفهمد. بهش گفتم فیلم جدایی نادر از سیمین را ببیند تا بفهمد آدم هایی که یک جاهایی از زندگی ارزش هاشان را زیرپا می گذارند دراکولا نیستند. اما خب طبعن هدف من در زندگی این نیست که به آنجا برسم. این است که کمی دروپیکرهام را دارم می بندم. این است که این وبلاگ را راه انداختم. یک وزارت ارشاد توی مغزم درست کردم که پست هام را ادیت می کند. آن هایی که مجوز نمی گیرند می آیند این طرف. 
بعد: یک بار از روی پستم خواندم دیدم قشنگ معلوم است وسط هاش آهنگی که گوش می دادم عوض شده. جالبم آمد گفتم شما هم توجه کنید
حافظ* ه

1 comment:

  1. میدونی!
    آدم هایی که تفکرشون یا نماد بروز تفکرشون به موسیقی بسته است، آدم های سعادتمندی اند :دی

    ReplyDelete