Saturday, March 24, 2012

من خیلی دیر می فهمم که مست شدم. گاهی اصلن نمی فهمم. آن روز داشتم به بچه ها می گفتم من زیاد می نوشم اما خیلی کم پیش می آید مست شوم، انگار نه انگار. بعد همه یک مدل تعجب ناکی گفتند که نه، تو قشنگ مست می شوی، ما می فهمیم. من می فهمم که آنها می فهمند، یعنی می فهمم که آنها دارند فکر می کنند من مستم، ولی خودم فکر می کنم که نیستم. حال خوبی دارم فقط. همین. بعد خیلی هم ناراحت می شوم وقتی می بینم همه فکر می کنند من خیلی مستم. وقتی می گویند یکی باید ببردش خانه، همیشه مخالفت می کنم که نه خودم می خواهم برم. هی توضیح می دهم که خوبم خب. وا.. بعد برمی دارم زنگ می زنم به آدم های مختلف. هواسم هست که بیدارشان نکنم. اختلاف ساعتشان را حتی چک می کنم توی اینترنت و همه اینها را نشان از این میگیرم که من مست نیستم. بعد حرف می زنیم و گاهی، گاهی البته! آنها اصلن حدس نمی زنند من چیزی خورده باشم. فقط یک سری حرف ها گفتنش برایم سخت می شود. یعنی حرفه توی ذهنم خیلی روشن و ساده است، اما بیان کردنش راحت نیست. دفعه آخر که نتوانستم به هیچ ضرب و زوری جمله مربوطه را بگویم فهمیدم که بعله. انگار باید قبول کنم. بعد خب جالب نبود به نظر خودم. هنوز حس بدی دارم که بعد از بوقی زنگ زدم به دوستم و دارد مثل آدم باهام حرف می زند و من نمی توانم جواب بدهم. او البته تا جایی که یادم هست خندید فقط و حرف های سخت نزد دیگر. همانطور که همه با آدم های مست رفتار می کنند. من اما ناراحتم که نشد حرف بزنیم. می دانید، به خودم حقِ مستی نمی دهم در حالی که همه آدم های دیگر دارند بهم این حق را می دهند. یعنی می خواهم بگویم برایم قابل قبول نیست که یک آدمی مست باشد و کارنامناسبی انجام دهد. تصویر آدم ها برایم از تصویر مستشان جدا نیست. می دانم که باید باشد، اداش را در می آورم که هست، اما وقتی آدمه خودم باشم می بینم که نه، نیست. نمی دانم. فعلن باید قبول کنم که من هم گاهی مست می شوم خب. خیلی طبیعی هم هست. هی زور نزنم که هشیار باشم. زور زدن کلن در زندگی کار مزخرفیست. نیست؟

No comments:

Post a Comment