Sunday, June 3, 2012

مسافر. دو

توی تخت است که می توانی بفهمی تار و پود وجود یک آدم چطور در هم تنیده شده. رفتارآدم ها در تخت با هم فرق دارد. همان طور که ادبیاتشان. یک سری آدم ها هستند که پا به پای احساسشان  می برندت جلو. برایشان لحظات با تو بودن مصداق بیرونی یک احساس درونی ست.  احساس و لذت درشان به هم تنیده شده یعنی. گوشه های مختلف وجودشان با هم درصلح است و این یگانگی در ریزترین حرکت ها و کلمه هاشان -حتی بیرون از تخت- نمود می کند  و این همه یک آرامش ماندگار تزریق می کند زیر پوستت انگار. در مقابل بعضی ها هستند که با اولین خیزش های دستشان روی پوست برهنه شانه هات رشته رشته ی گسسته ی درونشان را لمس می کنی انگار. رفتار و کلامشان به هیچ گوشه دیگر وجودشان وصل نیست و برای من با این آدمها خوابیدن مثل چشم بسته از یک بلندی پریدن است. حس پریدن، لذت رها شدن، گرچه وسوسه ی کِشنده ایست، اما گاهی هم در یک صبح نیمه آفتابی غرق در طعم تلخ سیگارِ بوسه های بی وقفه، نپریدن می تواند تنها انتخاب محتاطانه برای هنوز داشتن درخشش آفتاب روزهای بعد باشد

No comments:

Post a Comment