Wednesday, June 20, 2012

از توی آن آسمانی که بودم آمدم روی زمین. آن آسمانی که لانگ دیستنس آدم را می برد. که یک جای دلت را میبرد گره می زند به رویا و نمی توانی دیگر به زمینی ها وصل شوی. زمین آمدنم البته آنقدرها هم با شکوه نبود. بیشتر شبیه آدم و حوا بود که یک مرتبه پرت شدند در یک برهوت سرد و تاریک. آن هم جدا جدا. بعله. این طور شد که ما زمین آمدیم و فهمیدیم که زندگی یعنی اینکه با یکی از همین کج و کول های دور و برت دوست شوی. که در ایستگاه مترو هم را ببوسید و طی روز هی برای هم اس ام اس بفرسید و گاهی روی یک تخت بخوابید. که چیزی از تنهایی ت قرار نیست کم کند و دنیا را جای زیباتری قرار نیست کند و آن آدم آنجاست صرفن که باشد. گاهی خیلی خوب است. گاهی روی اعصابت است، گاهی هم بود و نبودش فرقی نمی کند. این طوری که به کل قضایا نگاه کنی آنقدرها هم عجله نمی کنی که رسمن بروی توی رابطه. هی به بهانه های مختلف امروز فردا می کنی. یک مدت میگویی مهمان دارم، یک مدت میگویی اعصاب ندارم حالا باشد برای بعد و همین طور میگذرد. اما می دانی که یک روز می آید و او هم می داند و همان طور که سیگارش را توی جاسیگاری شیشه ای می تکاند توی چشم هات زل می زند و می گوید باشه صبر می کنم. نه اینکه خیلی سطح گذشت یا درک بالایی داشته باشد ها، او هم مثل خودت می داند که آش دهن سوزی نخواهید بود برای هم. یکی دو ماه این طرف آن طرف فرقی نمی کند. 

No comments:

Post a Comment