Friday, June 8, 2012

حالایی که دیر بود..

آخرین بار دست هاش بود که دلم را برده بود. گره پهن انگشتان مردانه اش. پشت میز کافه شوکا نشسته بود و به آفتاب کم زور زمستان خیابان های تهران نگاه می کرد و می گفت دلم برای آفتاب تنگ شده بود. من فکر می کردم که در این سه سال شانه هاش چه پهن تر شده. صدایش هنوز دلم را می برد. خسته بودم از خودم. از این همه خواستن که حبس کرده بودم درونم این همه سال.. که تمام نمی شد و نمی شد و نمی شد. از اینکه با نگاه کردنش خستگی چشم هام در می رفت. فکر کرده بودم دنیا چه بی رحم بوده که در این سه سال حتی نتوانسته بودم نگاهش کنم. هی از خودم پرسیده بودم این همه خواستن از کجاست. از کجا بود؟ نمی دانستم
.
کف دستم را مینشانم کف دستش. انگشت هایم یک بند انگشت کم دارند تا به او برسند. از خودم می پرسم چه شد که از آن همه خواستن رها شدم؟ که دست های دیگری دلم را بردند؟.. نمی دانم. فقط می دانم که آدم یک جایی در زندگی باید رنجش را متوقف کند
می بوسدم. می بوسمش. به جای آن همه سالی که نبوسیده بودیم همرا. می بوسمش و می فهمم عاشقی دور و دیر یعنی چه. دورش را که آن همه سال زندگی کردم.. دیرش یعنی حالا.. حالایی که اینجاست و برای من انگار غریبه است
روی لبه ی پل نشسته بودم و پاهام بالای رودخانه آویزان بود. باد کم زوری می پیچید زیردامن و میان موهام. این طرف پل، روی نیمکت نشسته بود و کفش های سرخابی من لنگ به لنگ کنارش افتاده بود. همه چیز سرجای خودش بود انگار. من، رودخانه، ایفل، کفش هام، او و کاپشن آبی ش که اول بار در عکس های سفر ایتالیاش دیده بودم. من بودم و او بود و هیچ تمنای پنهانی نبود.. من بودم و او بود و ماه کاملی که تنها قشنگ بود
.

No comments:

Post a Comment