Monday, June 18, 2012

اين آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم*

شب بود. تاریک شده بود یعنی. توی دلم یک جوری بود. یک افسوس کوچکی داشتم از همه حسرت هایی که همیشه حسرت می مانند. یک افسوسی که درحال مستی می شود اندوه. نشسته بود کنارم. هی لیوانم را پرمی کرد می داد دستم. هی می نوشیدم می دادم دستش. بهش گفتم نگذار اینقدر تند بنوشم. نمی توانم بروم خانه. گفت تند بنوش. خودم می برمت خانه. تازه به صرافت افتادم نگاهش کنم. داشتم فکر می کردم چشم هاش چه خوب است. بهم گفت دختر چشم هات چه خوب است. خنده ام درآمد. گفتم گرسنه ام. بلند شد رفت برایم خوراکی آورد. گفتم شامپاین می خواهم. بلند شد رفت شامپاین آورد. گفتم دود خفه ام دارد می کند. بلند شد پنجره را باز کرد. هی مست تر می شدم. حسرتم اندوه تر می شد. دستم را حلقه کردم دور بازویش. گفتم نرو. پرسید کجا نرم؟ گفتم نرو. هیچ جا. باقی مهمانی را همان طور ساکت نشستیم روی مبل. تا وقتی که گفت باید بروم. می دانستم بالاخره می گوید. حلقه دستم را باز کردم گفتم برو. گفت می دانی که به مترو نمی رسم. می دانستم. نیازی به توضیح نبود
* حافظ

No comments:

Post a Comment